پدیده دین


  • دنیای اطرافمان دنیای عجیبی است؛ یک دنیایی که می توان آن را وحشتناک خواند و نمایش هایش را یک تراژدی.
  • همه موجودات در حال نزاعند. آنکه قویتر باشد، موجود ضعیف تر را برای بقای خود از بین می برد. دنیا خیلی عجیب و غریب است؛ آنقدر که انسان ها از بدو تولد- گرچه هیچ ادراکی از دنیای پیرامون خود ندارند- گریه و زاری سر می دهند؛ و این قانون طبیعت است، قانونی که حاکم است و انسانی که در آغاز تولدش نگرید، آنقدر میزنند تا بالاخره گریه کند.
  • انسان ها به وجود آمدند. یکی یکی آمدند آنگونه که موجودات دیگر به وجود آمده بودند. اما طبیعت زحمت زیادی کشید تا انسان ها را به وجود آورد. زیرا انسان ، با موجودات دیگر تفاوت زیادی داشت. او می توانست دنیای پیرامون خود را آن گونه که می خواست، تصور کند. به همین علت ، انسان از همان ابتدا از واقعیت گریزان شد. حاضر به قبول توحش اطرافش نشد و یک دنیای آرمانی برای خود ساخت و در آن دنیا شروع به زندگی کرد. انسان از آن لحاظ که ادراک می کرد، تحمل دنیای اطرافش را نداشت و به همین دلیل از همان ابتدا شروع به خیالپردازی کردو برای خود افسانه ساخت. افسانه هایی که برایش خوشایند بودند. اما از واقعیت نمی توانست بگریزد. به هر حال او در یک دنیای واقعی زندگی می کرد؛ در تصوراتش، در هنگام سیر طبیعی خود چیزهای کوچک را درک کرده بود.در این میان گاه به پدیده هایی برخورد می کرد که تا آن روز مثلش را ندیده بود؛ پدیده هایی که برایش غریب و نا مأنوس بودند. پیش خود می اندیشید، اما نمی توانست آن را هضم کند. چون هرچه فکر می کرد، نمی توانست آن را بشناسد. پس فکر کرد ، حتماً چیزی است که طبیعی نیست؛ پس به پایش به سجده افتاد و در مقابلش خضوع کرد. زیرا فکر نمی کرد که آن هم جزئی از طبیعت است.
  • انسان متکامل شد، فکر او نیز تکامل پیدا کرد. او بیمار می شد ، اما بعد بهبود می یافت. شب و روز از پی هم روان بودند. همه چیز عجیب و غریب بود. فکر متکامل او به کار افتاد؛ نکند اینها علتی دارد! حتماً علتی دارد.این همه پدیده؟! او در ذهنش قادر به درک طبیعت نبود، اما همین قدر می دانست که اینها علتی دارند. به همین دلیل باز به دنیای خیالات و توهمات خود پناه برد؛ شاید در آنجا بتواند آرامش را برای خود به ارمغان بیاورد. ذهن انسان قادر به خلق بود، پس می توانست برای این پدیده های خارجی نیز علتی خلق کند.اما یافتن علت کار سختی بود. اما همچنان به پای پدیده ها به سجده می افتاد.
  • انسان روز به روز متکامل تر شد و بیشتر فکر کرد. او حالا به چیزهایی فراتر فکر می کرد. او فکر کرد:«همه چیزها از جایی می آیند ، من هم از جایی می آیم ، اما از کجا؟ اصلاً اولین بار این پدیده های طبیعی توسط چه کسی ساخته شده اند؟» باز هم قادر نبود از دل طبیعت ، راز طبیعت را بیابد. او می اندیشید:«آنچه من می سازم ، ساخته دست من هستند و بالاخره کسی- که من باشم- آن را ساخته است؛ پس این عالم را هم باید کسی ساخته باشد.» او قادر به تفکیک پدیده های مصنوعی از پدیده های طبیعی نبود. ذهن خلاق خود را به کار انداخت. او می توانست بیافریند. او می توانست کسی را که همه چیز را آفریده بود، بیافریند. بله! انسان خالق خود را خلق کرد. اما کجا بود؟ چه شکلی بود؟ چه می توانست باشد؟ هر چه بود ، در طبیعت اطرافش نبود. اما آن پدیده ثقیل تر از آن بود که بتواند هضمش کند. در حال اندیشه بود که ناخودآگاه باز به کرنش افتاد. «اگر کسی باشد که ما فوق طبیعت باشد، چون من ضعیف تر هستم، پس حتماً در مقابل او باید به خاک بیفتم. اما به کدام طرف؟ » او احساس می کرد باید چیزی را بپرستد. او از سنگ ها و چوب ها ، مجسمه هایی با اشکال مختلف ساخت، که همه پدیده ها را به او نسبت دهد. او در مقابل سنگ ها و چوب ها به خاک افتاد. اما انسان همواره در حال تکامل بود و ذهنش هم کامل می شد. پس باید خالقش هم تکامل می یافت. حسی در او بود که باید چیزی را بپرستد. در مقابل چیزی که آن را بالاتر از طبیعت می بیند کرنش کند؛ چون انسان موجودی خیالپرداز و توهم گرا بود. او می توانست فکر کند و درک کند، اما نه آنقدر که همه پدیده ها را درک کرده و آنها را هم داخل طبیعت کند. به همین خاطر به آنها وجهه ماورائی می داد و در مقابلشان به کرنش می افتاد. از آنجایی که تصور خدا و پرستش برایشان عادی شده بود اما از ادراک آن عاجز بودند، همچنان به پرستیدن آنچه در طبیعت ساخته بودند ، یا آنچه در طبیعت برایشان عجیب می نمود – همچون ماه و خورشید و ستارگان- مشغول بودند. اما انسان همچنان کاملتر شد و فکرش نیز تکامل یافت.
  •  روزی انسانی به این فکر افتاد که: « آنچه در طبیعت است حتماً طبیعی است و نمی تواند خالق خود باشد.» او اندیشید که انسان های دیگر در اشتباهند. زیرا خدای آنها نباید از جنس طبیعت باشد و آنچه از جنس طبیعت نیست ، مسلماً قابل رؤیت نیست. خدای آنها باید آسمانی باشد نه زمینی. او خدای خود را در آسمان ها جای داد. او کسی بود که خدای نادیدنی را آفریده بود. در این میان انسان هایی نیز یافت می شدند که خود را قدرتمند تصور می کردند. به این ترتیب ضعیفان را به استثمار می کشیدند.زیرا آنها قوی بودند و اینها ضعیف. ظالمان می گفتند:« آن خدایی که شما تصور می کنید، ما هستیم ؛ چون ما قدرت هر کاری را داریم.» در این میان ضعفا باید چاره ای می اندیشیدند. همان طور اندیشیدند و افسانه ساختند. آنچه می خواستند بر سر ظالمان بیاید، در ذهن خود تصور کردند و افسانه آفریدند. آتشی که نظیر آن در طبیعت یافت نمی شد. ظالمان را باید به واسطه این آتش عذاب می دادند تا عقده هایشان خالی شود. اما آن آتش در اطر افشان نبود و اگر می بود آنها قدرت عذاب ظالمین را نداشتند. پس مخلوق خود را به آن سوی طبیعت فرستادند. باز هم اندیشیدند.
  •  آیا دنیا نمی توانست بهتر از این باشد؟ آنها یک دنیای ایده آل می خواستند. دنیایی که در آن بدی نباشد و هر آنچه می خواهند، در آن باشد. ذهن خود را به کار انداختند و آن را هم خلق کردند. اما چنین چیزی در اطر افشان نبود، زیرا چنین چیزی تنها در آرزوها و نهایتاً در تصوراتشان بود. پس این مخلوق را هم به آن سوی طبیعت فرستادند. از میان این اندیشمندان افرادی به پا خاستند و خود را نماینده آن خدای آسمانی معرفی کردند و به تبلیع او پرداختند. به ظالمان گفتند، آن سوی طبیعت آتشی هست که اگر به ظلم خود ادامه دهید، گرفتارش خواهید شد. و بدین صورت دین ابداع شد. پیامبران از میان خالقین به پا خاستند، با این تفاوت که دارای توهم قویتری بودند. آنها می توانستند خود را حقیقت مطلق بدانند. هرچه دیگران افسانه ساختند، آنها به آن افسانه ها عینیت بخشیدند و خود را به حقیقت پیوند دادند.
  • ظلم ظالمان همچنان ادامه داشت. ضعفاء نمی دانستند چگونه باید ظلم این ظالمین را از بین ببرند. نشستند و باز اندیشیدند، به این نتیجه رسیدند که شاید یک منجی بیاید و آنها را از دست ظالمین برهاند. اما همچنان بت ها را پرستیدند.
  • ابراهیم آمد و دین توحیدی آورد. به مردم گفت: آنچه شما به عنوان خدا ستایش می کنید، تکه ای چوب و سنگ بیش نیستند. او فهمیده بود اگر خدایی را قرار است قبول کند، باید دارای اثری باشد. بتها را شکست و اثری در آنها ندید. به بت پرستان گفت چرا آنها از خود دفاع نمی کنند؟ چرا هیچ اتفاقی نمی افتد؟ اگر این چوب و سنگ ها دارای خاصیت ماورائی هستند، می توانند مؤثر باشند.باید با شکستن آنها زمین به یکباره زیر و رو شود؛ یا حداقل من باید به حیوانی تبدیل شوم یا خاکستر گردم. پس آن خدایی که شما باید بپرستید اینها نیستند؛ بلکه او اولاً در تصور نمی آید، ثانیاً هرگز نابود نمی شود و ثالثاً یکی بیش نیست.
  • با شکسته شدن چوب ها و سنگ ها ، بت پرستان انتظار عذاب داشتند. انتظار وقوع اتفاقی ناگوار. حداقل انتظار داشتند زمین را نکبت فرا بگیرد. اما هر چه صبر کردند، اتفاقی نیفتاد. اما باز هم خدای نادیدنی و تصور نشدنی برایشان غیر قابل قبول بود. آنها قادر نبودند تفکرات و عقاید خود را عوض کنند.
  • ظالمین همانطور به ظلم خود ادامه دادند و ضعفا همچنان در انتظار یک ناجی به سر بردند.
  •   
  • موسی ظهور کرد. اما او با قوانینی مدون آمد. او ادعا کرد که از طرف خدی آسمان ها و زمین مأموریت دارد. او گفت که آسمانی است. ضعفا هم که از ظلم فرعون جان به لب شده بودند ، به دنبال او به راه افتادند و همچنان افسانه ساختند. بعد از مرگ موسی چیزی که به جا مانده بود قانون مدون او بود. گروهی از پیروان موسی که حالا به قدرت رسیده بودند ، از آسمانی بودن دین موسی استفاده کردند. آنها همه چیز را برای خود می پنداشتند و به خود حق می دادند که حاکم بر مردم باشند. زیرا تنها آنها بودند که علمای دین بودند؛ و چون همیشه دین باید حاکم باشد و باید توسط علمایش حکومت کند، پس آنها به خود حق میدادند که مردم را بیچاره کنند. حالا دیگر ظالمین ، علاوه بر آنهایی که بودند ، اکنون از متن دین برخاستند. آنکه قرار بود منجی انسان ها باشد،تربیت کننده استثمارگران شده بود. مردم باز افسرده شدند و با افسانه سازی به انتظار یک منجی دیگر نشستند.
  • عیسی ظهور کرد با قوانین مدون دیگر. باز هم ضعفایی که از علمای یهود رنج کشیده بودند،به مسیح پیوستند. زیرا همیشه یاران پیامبران؛ پا برهنه ها و گرسنگان و ظلم دیده ها بودند. چون، آنها را ناجی خود از آسمان می پنداشتند. پیروان مسیح به قدرت رسیدند. اما بالاخره عیسی هم از میان مردم رفت و مردم همچنان افسانه ساختند. پیروان عیسی نیز همچون پیروان موسی – که خود را بر حق می دانستند- حق حاکمیت بر مردم را از آن خود می دیدند. باز پیامبری رفته بود و یک قانون مدون از خود باقی گذاشته بود. دوباره باید صدها سال ، یک قانون بر انسان ها حکومت کند. قوانین دین تغییر نمی کرد ، اما اندیشه های انسان ها همچنان تکامل می یافت. همه آنهایی را که تکامل یافتند، به جرم تکامل زنده زنده سوزاندند:« شما نباید فراتر از آنچه از آسمان آمده است بروید، نباید بر خلاف آن حرفی بزنید.» مسیحیان که دیگر خسته شده بودند، این بار خود به فکر چاره افتادند:« قدری خودمان بیندیشیم و خود را نجات دهیم.» آنها از مسیر افسانه ها جدا شدند و یک دین زمینی تشکیل دادند. آنها کاتولیک را کنار زدند و پروتستان را جای آن نشاندند.
  • همیشه ظالمانی در روی زمین بوده اند و دین تنها به تعداد آنها افزوده است. یک عده ظالمین بودند که از قدرت خود استفاده می کردند و عده دیگر از این که ادعا می کردند آسمانیند. فرق این دو گروه این است که گروه اول بر جسم ها حکومت می کنند، اما گروه دوم بر مغزها و افکار ؛ و پیامد چنین پدیده ای این است که تبعیت انسانها از گروه اول به خاطر ترس است ، اما از گروه دوم با جان و دل اطاعت می کنند.
  • اما در دیاری دیگر از زمین قبایلی بودند که همیشه با هم درگیر بودند. حتی قبیله ای در میان آنها بود
  • که دخترانشان را زنده به گور می کردند. زنان مانند کالا خرید و فروش می شدند. قبایلی پر از
  • خرافاتهای عجیبب و غریب ، از همان هایی که ذهن خلاق انسانها در توهمات خود می ساختند.
  • قبایلی که خود را برتر از قبایل دیگر می دانستند. به آنها زور می گفتند. اما آنچه در اینجا مهم بود، بت پرستی آنها بود. آنها هنوز سنگ و چوب می پرستیدند.
  • همیشه و همه جا ظالمانی در روی زمین بوده اند، شاید این بار هم انسانها در تفکر خود انتظار یک منجی را می کشیدند.
  •   
  • محمد ظهور کرد و یک سری قوانین مدون دیگر آورد. کتابی که می گفتند ناسخ تمامی کتب گذشته است. از آسمان آمده و هرگز تغییر نخواهد کرد. کتابی با دستوراتی که تمام احتیاجات دنیوی و اخروی انسانها در آن آمده است . کتابی که از اکنون تا قیام قیامت هرچه بخواهی می توانی در آن بیابی و بعد از آن هیچ چیزی نخواهد آمد که این کتاب را کامل تر سازد. اما پیامبر هم رفت و اهل بیت او هم- که قرار بود بعد از او حکومت را به دست بگیرند- دستشان از حکومت کوتاه ماند. و مردم ماندند و این یک کتاب، و معلوم نشد تا چه هنگام باید تنها قانون حکومتی باشد! انسانها ماندند و همچنان افسانه سرائیدند و خود بر آن پایبند شدند. باز هم نشستند و فکر کردند. این بار به این نتیجه رسیدند که باید گریه کنند و همچنان منتظر منجی باشند. پس نشستند و گریه کردند. 

No comments: